یک موزه معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته بودند که مردم از راه های دور و نزدیک برای دیدنش به آنجا می آمدند و آن راتحسین می کردند. ولی کسی نبود که سنگ های مرمر کف پوش را نگاه کند و لب به تحسین باز کند. یک شب سنگ مرمری کف پوش سالن با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت:"این؛ منصفانه نیست!چرا همه پا روی من میگذارند تا تو را تحسین کنند؟!مگر یادت نیست؟!ما هر دو در یک معدن و در چند متری یکدیگر بودیم, مگر نه؟ این عادلانه نیست!من خیلی ناراحت و گله مندم.
مجسمه گفت:"یادت هست روزی که مجسمه ساز خواست تو را بتراشد, چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟
"سنگ پاسخ داد"بله چون ابزارش به من آسیب میرساند." فکر کردم شاید خیلی اذیت می شوم. چون تحمل ضربه و درد و رنج و زحمت را نداشتم."
مجسمه ادامه داد که:"ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواهد ازمن چیز با ارزشی بسازد و قرار است به وسیله ای ارزشمند و زیبا تبدیل شوم .به طور حتم در پی این رنج ؛گنجی هست.پس به او گفتم :"هرچی میخواهی ضربه بزن ؛بتراش و صیقل بده!"و رنج کارهایش و لطمه هائی را که ابزارش به من می زد به جان خریدم و هر چه بیشتر می شد؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر شوم!پس امروز نمی توانی من و دیگران را سرزنش کنی که چرا بی توجه به تو عبور می کنند."